تندیس ترس

عبداله رحیمی
donjuan_17@parsimail.com

تنديس ترس

از اولين باري كه با او آشنا شدم, زمان زيادي نمي گذشت. خيلي اتفاقي با او آشنا شدم. ولي از همان ديدار اول مهرش به دلم نشست. نمي دانم چه جذبه اي داشت كه اينطور مرا به سمت خودش مي كشيد؟ هميشه خودم را در احساس لذت بخش دوست داشتن او غوطه ور مي كردم. هرجايي كه من بودم او هم بود, چون نمي توانستم او را از خيالم دور كنم. برايم نيازي تازه شده بود كه خودش هم نياز بود و هم رفع نياز. نمي دانم چرا اين طوري شدم. اصلاً چرا او اين جوري بود و اينقدر به من مستولي شده بود, نمي دانم؟ ولي از اينكه ديوانه وار دوستش داشتم, مطمئن بودم. البته خودش نمي دانست كه كشته, مرده اي مثل من دارد. هيچ وقت به او نگفتم. هيچ گاه جرثومه ي اين دوست داشتن را نفهميدم. نه پولدار بود كه عاشق بند كيفش شوم, نه شاعر يا نويسنده كه بخواهم عكس يا امضايي از او به يادگار داشته باشم, نه خوشگل بود كه بخواهم ... ولي لبهاي درشت وسرخي داشت كه هر كس را وسوسه مي كرد آنها را ببوسد. چشمهايش زهر عجيبي داشت كه آدم را طلسم مي كرد. هر وقت به او نگاه مي كردم احساس عجيبي سرا پايم را مي لرزاند. شايد لذت مي بردم. شايد به گذشته ام برميگشتم. شايد به همه ي آن چيزهايي كه او داشت و من نداشتم مي رسيدم. هميشه فكر مي كردم قبلاً او را ديده ام. با او دوست بوده ام. شايد دوران بچه گي, نمي دانم.خيلي برايم صميمي بود. مي خواستم هر جوري شده او را به دست بياورم و از او بپرسم كيست؟ تا حالا كجا بوده؟ از آن روزهايي كه با هم بوده ايم بگويد. از گذشته ي فراموش شده ام. با اين همه, نمي توانستم. شايد خودم نمي خواستم كه بتوانم. در دنياي خيالي خودم با او زندگي مي كردم.
***
دوستان زيا دي نداشت, شايد هم داشت و من خبر نداشتم. شايد از من هم تنها تر بود, چون من بار دو نفر را به دوش مي كشيدم و او بار يك نفر را.
***
هيچ وقت او را از روبرو نديدم. هر وقت از جلوي اتاقم رد مي شد, مي فهميدم. او را از صداي پايش مي شناختم. از اتاق بيرون مي آمدم تا ببينمش, هميشه يا رفته بود, يا آخرهاي رفتنش بود. اتاق او نزديك اتاقم بود. ولي خيلي كم آنجا ميرفتم. مي ترسيدم اسير نگاهش شوم. اسير آن چشمها كه مثل مار در پيكرم مي پيچيدند و نيشم مي زدند. يك شب اتفاق عجيبي افتاد. فكر نمي كردم دوستي بهتر از من داشته باشد. حق داشتم اين جور فكر كنم, چون خيلي دوستش داشتم. هميشه و هر وقت, حتي لحظه هايي كه كنار او بودم دلم براي او تنگ مي شد. آن شب هم باز دلم تنگ شده بود كه از اتاق بيرون زدم و راه افتادم به طرف اتاق او. نمي دانم چند ثانيه, دقيقه يا ساعت طول كشيد تا رسيدم. هميشه همين قدر طول مي كشيد تا برسم. عادت نداشتم در بزنم. مثل هميشه در را باز كردم. ولي صداي عجيبي از توي اتاق به گوشم رسيد, دو نفر داشتند با هم پچ پچ مي كردند. يكي از صداها, صداي او بود. خيلي تعجب كردم. عادت نداشت زياد حرف بزند. با من كه بهترين دوستش بودم خيلي كم حرف مي زد, حالا چه كسي را پيدا كرده بود كه اين طور با او صحبت مي كرد, عجيب بود. پچ پچ عجيب و ترسناكي بود. از لابلاي پچ پچ آنها, آخ واوخي هم شنيده مي شد كه بيشتر مرا ترسانيد. مات و مبهوت ايستاده بودم و خيره به كمدهاي جلوي در نگاه مي كردم كه ناخودآگاه چشمم افتاد به جا كفشي دم در. كفشهايم آنجا توي جا كفشي بود. نمي دانم كفشهايم آنجا چه مي كردند؟ بيشتر ترسيدم. دنيا روي سرم خراب شده بود. به پاهاي برهنه ام خيره شدم, چقدر در برابر او برهنه بودم. مي خواستم از آنجا فرار كنم ولي پاهايم از زمين كنده نمي شد. از خود بي خود شده بودم. مي خواستم برگردم ولي نمي توانستم. با ترس و وحشت خودم را هل دادم توي اتاق. ولي كسي توي اتاق سوت و كور نبود, انگار كه از اول هيچ كس توي اين اتاق نبوده است. گفتم شايد رفته باشد جايي و الان برگردد. رفتم و همان جايي كه او هميشه مي نشست, نشستم. پاهايم را روي هم انداختم و سرم را به ديوار تكيه دادم و به عكس آدمهاي روي ديوار خيره شدم. فقط عينك او را كم داشتم. در حال لذت بردن از او بودن, بودم كه در اتاق با صداي جير جير ترسناكش خيلي آهسته باز شد. چشمهايم را بستم و خودم را به خواب زدم. با اينكه خسته نبودم, حجم سنگيني را روي پلكهايم احساس مي كردم كه وادارم مي كرد, بخوابم. كم كم اسير خواب سنگينم شدم, اصلاً نمي توانستم بيدار شوم.
***
خواب عجيبي ديدم. در بياباني سرد وتاريك, زير آسماني که با ابرهاي سياه پوشيده شده, قدم مي زدم. زمين پوشيده بود از اسكلتهاي پوسيده ي شكسته شده. انگار در سرزمين مردگان بودم. از اطراف بوي تعفن مي آمد. در آن سرزمين پرت افتاده, تنها باد بود كه زوزه مي كشيد و مي گذشت و با زوزه هايش حرفهاي ناگفته ي مردگان را در گوششان مي خواند. نمي دانم اين مردگان تاوان كدام گناهشان را پس مي دادند كه اين طور وحشتناك در اين سرزمين مخوف يله بودند. احساس مي كردم يكي از آن مردگانم كه در خواب آنها آمده ام. جلوتر سگي را ديدم كه در حال خوردن لاشه ي مرده اي بود. نزديكتر رفتم. لاشه ي مرده خيلي تازه بود, انگار كه همين چند لحظه پيش مرده باشد. باور نمي كردم. صورتش خيلي شبيه صورت او بود. چشمهايش انگار كه از چيزي ترسيده باشند, حيرت زده باز بود. سگ لبهايش را خورده بود, لبهايي كه آنقدر مرا افسون كرده بودند. حتماً در تمام زندگيش گوشتي به آن خوشمزگي نخورده بود. مثل مترسكي بر سر لاشه ي مرده ايستاده بودم. مي خواستم نفرتم را تا انتهاي سرزمين مردگاني كه ديده بودم, با چشمان بسته بدوم. دويدم. وقتي چشمهايم را باز كردم جلوم درياچه اي بود كه به كوهي ختم مي شد. نی های اطراف درياچه هم دور كوه را گرفته بود. پيكر كوه شبيه كله آدمي بود كه با آن چشمهاي ترسناكش شايد نگهبان سنگي درياچه بود. شبيه كله ي من بود كه چشمهاي او را از تويش در آورده باشند. انگار من بودم وقتي به او نگاه مي كردم يا او بود كه هميشه اين طور آرزويش مي كردم. از آن مي ترسيدم كه كله ي كوه جان بگيرد و به سراغم بيايد. چه حرفها كه نمي گفت, چه نگاهها كه نمي كرد و چه چيزها كه نمي شنيد. به صلابت عجيب كوه خيره شدم. انگار كه مي خواست چيزي را به من بفهماند.
***
نشستم و سرم را با دستهايم گرفتم. هواي اتاق سرد شده بود و مچاله ام مي كرد و در خراش گلوي خشك شده ام گره مي خورد. از پشت در صداي پچ پچه و آخ و اوخي به گوشم رسيد. خودم را از زمين كندم و به طرف در دويدم. حجم سنگين هواي پشت در, در را به سختي باز مي كرد. در را باز كردم. ولي كسي توي راهرو نبود. برگشتم و دوباره سر جاي او دراز كشيدم. چند لحظه به عكس آدمهاي روي ديوار خيره شدم. آدمهايي كه در قاب محدود عكس, قابشان كرده بودند و روح سرگردانشان معلوم نبود به كدام سرزمين پرت افتاده پناه برده بود. دوباره چشمهايم را بستم.
***
همانجا بودم. كنار ساحل قايقي بود كه ماهيگيري قلاب به دست توي آن نشسته بود. از لابلاي ني ها راهي پيدا كردم و خودم را به قايق رساندم. سوار قايق شدم. قايق تكان مي خورد ولي ماهيگير اصلاً به عقب نگاه نكرد. دايم قلابش را مي انداخت توي آب و بلافاصله در مي آورد و سر خالي قلاب را با حرص و ولع وارسي مي كرد و خم مي شد, توي سطل سمت راستش نگاه مي كرد و دوباره قلابش را مي انداخت توي آب. مي خواستم كنارش بنشينم ولي همينكه سرش را چرخاند و نگاهم كرد از وحشت سوزشي تا ماتحتم احساس كردم. مي خواستم فرياد بزنم اما نمي دانم فريادم در كدام بيراهه ي گلويم گم شد. پيرمرد ماهيگير لب نداشت. انگار كه لبانش را با ساتور روي كنده اي از صورتش جدا كرده باشند. چشمان پيرمرد هم ترسناك و گزنده بود. دستم را گرفت و مجبورم كرد كنارش بنشينم. _ نترس جوون. من يِ دوست داشتم خيلي شبيه تو بود. لباش مثِ لباي تو بود. چشاي نازي داشت مثِ چشايِ تو. بيا با هم ماهي بگيريم.
با ترس ولرز كنارش نشستم. مات و مبهوت به چشمهاي گزنده و ترسناكش نگاه مي كردم. يك لحظه به ياد سرزمين مردگان افتادم. پيرمرد, شايد روح سرگردان لاشه ي تازه اي بود كه آنجا ديده بودم. قلابي به دستم داد. نمي دانم قلاب را از كجاي آن قايق ساده و معمولي پيدا كرد. حرف ديگري نزد و رفت توي لاك خودش.
***
بيدار شدم. چشمانم مي سوخت, انگار كه دود توي چشمهايم رفته باشد. بلند شدم وتوي آينه نگاه كردم. از ديدن چشمهاي خودم جا خوردم, ترسناك و گزنده شبيه چشمهاي پيرمرد ماهيگير شده بودند. احساس مي كردم با خودم بيگانه ام. دوباره برگشتم و سر جاي او دراز كشيدم. به ساعتم خيره شدم اما هيچ وقتي را نشان نمي داد. چرا نمي آمد؟ اين موقع كجا مي توانسته رفته باشد. من بايد او را ببينم و همه چيز را برايش تعريف كنم. به دست و پايش بيفتم. گريه كنم. تصميم گرفتم تا بر مي گردد بخوابم. شايد خودش آمد و بيدارم كرد.
***
آب درياچه خيلي زلال بود. با اينكه هوا داشت تاريك مي شد, آب درياچه خيلي زلال بود. نمي دانم چرا پيرمرد اصلاً توي آب درياچه نگاه نمي كرد. همه اش به كوه خيره مي شد. شب كم كم داشت جل و پلاسش را مي انداخت روي پيكر درياچه. سمت راست كوه هم تاريك شده بود و صداي قورباغه ها وقت رفتن را اعلام مي كرد. _ خسته نباشي جوون. من ديگه بايد برم. ولي قبلش مي خوام ببوسمت, شايد ديگه نديدمِت. اجازه ميدي. اين سطل ماهي باشه مال تو.
خم شد و سطل ماهي را كنارم گذاشت و صورتش را به صورتم چسباند و لبهايم را گاز گرفت. دهنش بوي گهي مي داد كه چند شبانه روز توي روده ها مانده باشد. با اينكه از پيرمرد خيلي مي ترسيدم ولي از بوسيدنش خيلي خوشم آمد. خودم را جاي پيرمرد گذاشتم كه لبهاي او را بوسيده باشد. خواستم به او بگويم كه يك بار ديگر لبهايم را ببوسد كه رفته بود. به سمت كوه نگاه كردم در فاصله درياچه تا زير دو تا غار راهي بود كه پيرمرد به آن سمت حركت مي كرد. خيره شدم به پيرمرد و كوه, قلابش را افقي روي شانه هايش گذاشته بود و دستانش را از دو طرف, روي قلاب دراز كرده بود. نمي دانم اسير كدام زندان ِ كدام سرزمين بود كه توانسته بود لحظه اي, ساعتي, روزي يا هفته اي را براي ماهيگيري به كنار ساحل مخوف آنجا بيايد. نمي دانم براي چه سطل ماهي اش را كه شايد تمام زندگيش بود به من بخشيد. پيرمرد در تاريكي شب گم شد. بلند شدم و سطل را برداشتم و از قايق پياده شدم. سر در گم و بي هدف روي ساحل به راه افتادم. درياچه آرام بود و ساكت و در سياهي شب مي درخشيد. درياچه هم در عطش بوسيدن لبهاي او, به ساحل لب نمي زد و به جاي طلاطمي كه نمي كرد مي درخشيد. شايد آن لحظه در آن نزديكيها او داشت به درياچه نگاه مي كرد كه اينقدر به نظرم قشنگ مي آمد. توي ساحل بوي تند ماهي مرده مي آمد. مي خواستم تمام بوي تند ساحل را نفس بكشم تا او چيزي احساس نكند. براي لحظه اي كوتاه با فكر حضور او احساس لذت كردم. چشمهايم را بستم تا بيشتر لذت ببرم. ولي انگار هر جا كه شب هست, جغد پادشاه است. مثل ساعت زنگ دار با ناله هاي جغد از لذتم پريدم و دوباره به راه افتادم. اما احساس كردم كسي پشت سرم دنبالم مي كند. صداي پايش را مي شنيدم. از ترس نفسم بند آمده بود. ايستادم, او هم ايستاد. راه افتادم, او هم به راه افتاد. شروع كردم به دويدن, او هم دويد. ايستادم و پشت سرم را نگاه كردم. كنار جاي پاهايم روي ساحل جاي پاهاي ديگري هم بود, درست شبيه رد پاهاي خودم. نشستم و به رد پاها دست كشيدم. به همان اندازه و گودي رد پاهاي خودم بودند. انگار كه خودم قبلاً اين راه را رفته باشم. تصميم گرفتم تا نفس دارم بدوم و از آنجا دور شوم. اما ديگر نمي توانستم از جايم بلند شوم. خيلي سخت بود. مثل ميخي كه توي ديوار كوبيده شود, احساس كردم كه در جايي فرو مي روم و قالب تازه اي مي گيرم. به هر درد سري بود بلند شدم. جور ديگري شده بودم. طور ديگري راه مي رفتم. جور ديگري مي ديدم و صداهاي اطرافم را طور ديگري مي شنيدم. حس مي كردم تا اعماق سياهي هاي دو غار را مي بينم و مي توانم صداي شنا كردن ماهي هاي درياچه را بشنوم. خيلي سنگين شده بودم. انگار به جاي خون, سرب مذاب در رگهايم جريان داشت. ديگر نتوانستم قدم از قدم بردارم. روي شنها دراز كشيدم و به آسمان ساحل با آن چهره ي درهم و برهمش, با آن ابرهاي سياهش كه در هم مي پيچند و از هم باز مي شوند, كدام حرف ناگفته اش را مي خواست به من بگويد؟ سطل را كنار خودم گذاشته بودم. نمي دانستم چه كار كنم. گفتم بهتر است توي سطل پيرمرد را نگاه كنم. شايد اصلاً خالي باشد. چرا سطل ماهيش را كه آنقدر وسواسي نگاهش مي كرد به من داده بود. دستم را بردم توي سطل. چيز عجيبي را با دستم لمس كردم. اصلاً شبيه ماهي نبود. دستم را از توي سطل بيرون آوردم و مشتم را باز كردم. دو لب پاره شده ي خون آلود توي دستم بود. از وحشت آنقدر فرياد كشيدم كه نزديك بود گلويم پاره شود. شروع كردم به دويدن, بي هدف و سر در گم. آنقدر دويدم كه نفسم به شماره افتاد. شانه هايم با شدت بالا و پايين مي شد. مجبور شدم بايستم. خم شدم و زانوهايم را با دست گرفتم. چند نفس عميق كشيدم و راست شدم. جلوم يك كلبه ي چوبي ساحلي بود كه به نظر مي رسيد متروك باشد. خوشحال شدم كه بالاخره سرپناهي پيدا كرده بودم. بيشتر شبيه بيغوله بود. همين طور رفتم تو. مي توانستم شب را آنجا سركنم. توي كلبه به دنبال آب بودم تا دستهاي خوني ام را تميز كنم. گوشه اي از كلبه يك آينه بود كه زيرش يك سطل آب گذاشته بودند. توي آب سطل دستهايم را شستم. از صورتم خون مي چكيد. هر چه قدر با آب مي شستم تميز نمي شد. دهانم پر از خون شده بود. بلند شدم و توي آينه نگاه كردم. از ترس نزديك بود نفسم بند بيايد. لبهايم سر جايشان نبودند. انگار كه با ساْتور, روي كنده از صورتم جدايشان كرده باشند. نمي دانستم چه كار كنم. نمي دانم تاوان كدام گناهم را پس مي دادم. احساس زنده بودن نداشتم. نمي دانم چرا از بين اين همه آدم من بايد اين همه شكنجه مي شدم. در آن لحظه ها تنها چيزي كه به تنديس من هيئت انساني مي داد ترس از مرگ بود. اگر او بر مي گشت و مرده ام را مي ديد, مطمئنم كاري نمي كرد. هميشه مرا مرده مي خواست. خسته و كوفته كف كلبه دراز كشيدم و به ديوارهاي چوبي كلبه خيره شدم. چند قاب خالي از عكس روي ديوارها زده بودند. لحظه اي خيلي كوتاه تمامي آن چيزهايي را كه ديده بودم از جلوي چشمم رد شد. نمي دانستم آن شكنجه ها تا كي ادامه خواهد داشت. مثل مرده اي كه از گور گريخته باشد بي حركت روي زمين رها شده بودم. نمي دانم چند ثانيه, دقيقه يا ساعت در آن حالت بودم كه با حس عجيبي چشمهايم را باز كردم. نمي دانم كي خوابم برده بود. شايد لحظه اي خيلي كوتاه خوابيده بودم. بلافاصله دست كشيدم روي صورتم. ولي خوني در كار نبود. از جايم بلند شدم و خيره به آينه نگاه كردم. از اعماق آينه آهسته آهسته سايه اي به سمتم مي آمد. نمي دانم سايه ي چه كسي بود كه تصويرش در چارچوب آينه مي لغزيد و به من نزديك مي شد. نزديكتر كه شد تصويرش خيلي جذاب و آشنا شد. چشمهايش ناز بود و لبهاي درشت و سرخي داشت. خيلي شبيه او بود. اصلاً خودش بود. تصوير او توي اين بيغوله چكار مي كرد؟ كي توي آينه نگاه كرده بود كه تصويرش اين همه مدت توي آينه مانده بود؟ ولي كم كم تصويرش توي آينه محو شد.
***
با صداي به هم خوردن در آن دنيا با همه ي تصاويرش از جلوي چشمم ناپديد شد. از خواب عميقم بيدار شدم. دود غليظي توي اتاق بود كه جلوم را خوب نمي توانستم ببينم. خواستم توي آينه نگاه كنم ولي ترسيدم. به سختي خودم را به ديوار تكيه دادم. دو نفر جلوم نشسته بودند و با هم پچ پچ مي كردند. او بود كه با پيرمرد روبروي هم نشسته بودند. ولي پشت او به من بود. نمي دانم كي برگشته بود؟ از دو طرف گردن او مي توانستم چشمهاي ترسناك پيرمرد را ببينم. ولي لبهايش پشت كردن او پيدا نبود. پيرمرد با چشمهاي گزنده و ترسناكش به او خيره شده بود. چيزي از پچ پچ عجيبشان نمي فهميدم. نمي دانم چند لحظه به آنها خيره بودم كه با صداي آخ و اوخ آنها به خودم آمدم. مي خواستم فرياد بزنم ولي نمي توانستم. پيرمرد مي خواست صورتش را به صورت او بچسباند و لبهاي او را ببوسد. ولي او مقاومت نكرد. انگار كه از خدايش باشد. هيچ وقت نفهميدم چرا اجازه نمي داد من كه اينقدر دوستش داشتم لبهايش را ببوسم ولي حالا اجازه داده است كه اين پيرمرد بد چهره لبهايش را ببوسد. نمي خواستم باور كنم. با هر زحمتي بود خودم را از زمين كندم و به طرف آنها پريدم ولي چنان با صورت زمين خوردم كه نزديك بود چشمهايم از حدقه درآيد. از جا بلند شدم. هر چه اتاق را گشتم, كسي نبود. خودم تك و تنها توي آن اتاق سوت و كور بودم. انگار كه از اول كسي توي اين اتاق نبوده است. ناخودآگاه به سمت آينه رفتم. اما آينه رنگ باخته بود و حتي تصوير خودم را از من دريغ مي كرد. آينه هم مي خواست با زبان بي زباني به من بفهماند كه نيستم. به عكسهاي روي ديوار خيره شدم. همه ي عكسها شبيه هم شده بودند. شبيه تصوير آينه توي كلبه. با همان چشمهاي ناز و لبهاي درشت و سرخ. آينه روي ديوار مات بود, شبيه تاريكي شب ساحل كه پيرمرد در سياهيش گم شد. مي خواستم گريه كنم اما انگار سالها بود كه از چشمانم اشكي نيامده بود. از توي راهرو صداي پا مي آمد. يكي از صداي پاها قويتر بود. شايد مي لنگيد و نزديك مي شد و مي آمد. برگشتم و دوباره دراز كشيدم سر جاي او. سرم را به ديوار تكيه دادم و پاهايم را انداختم روي هم. مي خواستم اداي او را در بياورم. چشمانم را بستم. مي خواستم دوباره خواب ببينم. مي خواستم دوباره فرار كنم. مي خواستم دوباره ...


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31565< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي